" یئنه آغلادی منی خان چوبانین آغلاماسی
" یئنه آغلادی منی خان چوبانین آغلاماسی
دونیادان اوز دوندریب من آشنا دن کوسموشم
سن بلا اولسان عزیزیم من بلانی ایسته رم
تو اگر بلا باشی عزیزم من بلا را میخواهم - توی چشمانت ناز و ادایی که برق می زند میخواهم
2 به مه لقایه دیگری نیاز ندارم در هیچ زمانی - نغمه مهربانی و ندای شیرین را میخواهم
3 - نمی گذارم از سرم بیرون برود نوای عشقمان معلومه - برای شادمانی خوش نغمه و سازو صدا را میخواهم
4- دلم میخواهد مطرب بزند نوای شادمانی بلند بشود - ولی اگر جدایی نصیب ما بشود مارش عزا میخواهم
5- من اگر مجنون باشم به صحرا رو کنم مرا سرزنش نکن - از لیلی هم رو برگردانم سارا را می خواهم
6- اگر بمن خلعت بدهد بیگانه یا لباس زرین - تورا از دست نمی دهم لباس کهنه را میخواهم
7- برا بیگانه ها ارزش تو نقره باشه برای من تو طلایی - خب معلومه این اندازه فرق باشه من طلا را میخواهم
8 - اگر تیر جفا بیندازند که ترک پیمان بکنم - عشق پاکم را کنار نمیزارم حتما زخمی شدن را میخواهم
9 - برای عهد من شک مکن ای ماه تابانم بیا - به غیر از تو من تنها خدا را میخواهم
10 - چقدر زیبا نوشتی کیان حرف عشق را - همه بدانند برا عاشق ها دائم دعارا میخواهم


" لاله تک من باغریمی قان ایله دیم ، سن نیله دین ؟
جانیمی اودلاردا بریان ایله دیم ، سن نیله دین ؟
غم داغیدمیش چهره می گیزلدمیشم اغیاریدن
جبریله سیمانی خندان ایله دیم ، سن نیله دین ؟
کویووین ترکین قیلیب مجنون سایاقی قالمادیم
چولرین حالین پریشان ایله دیم ، سن نیله دین ؟
تا کی هیجران آتشی اود ویردی جانا دینمه دیم
ناله می پیوسته پنهان ایله دیم ، سن نیله دین ؟
تا رقیب لر آتدیلار تیر جفانی سمتووه
سینه می آماجه قلخان ایله دیم ، سن نیله دین ؟
بیر کره محتاج دیدارین اولوب سن گلمه دین
نقد جانی هیجره احسان ایله دیم ، سن نیله دین ؟
کونلومون ایستک لرین بیر بیر مهار ائدیم بوگون
اونلاری قلبیمده زندان ایله دیم ، سن نیله دین ؟
چوخ زامانلار خلق ایچره تحسین اولدوم عشق ده
صبریله دونیانی حیران ایله دیم ، سن نیله دین ؟
ال گوتوردوم قهریدن بئل باغلادیم رویالره
عشقیمی صبریله میزان ایله دیم ، سن نیله دین ؟
بو فلک دن انتظاریم اولمادی سویلور ( کیان )
بختیمی شعریمده دیوان ایله دیم ، سن نیله دیم ؟
(کیان )


اورک ده ایشلین درده ، دولانما چاره آختارما
منیم یاره م کیمی هئچ بیر اورک ده یاره آختارما
سرای قلبیمه اود وئرمیسان سوندورموسن جانا
پناه سیز بایقوش آ بوردا ، دها ویرانه آختارما
فراقیندا انیسیم جام دیرسن سیز، قبول ایله
دولانسان عشقیمن شهرین ، گئدیب مستانه آختارما
گل ایله ش دیزدیزه ای مه ، کی ساقی دولدورا جامی
قدح لر گور بولول دندیر ، سینیق پیمانه آختارما
اورک مولکون سنه وئردیم ، دوگل جانیم سنه قوربان
بئله ماوائیله ای گول ، دوروب کاشانه آختارما
گلنده توک لرین بوشلا ، منیم تک سن پریشان ائت
داراخ چکمه اونا ظالیم ، قو قالسین شانه آختارما
اورک ده هرغمین وارسا ، یغیب ساخلا منی گورسن
بو سینه دریادیر غمله ، اونا غمخانه آختارما
(کیان) یازدی اورک سیررین ، غزل ده پایدار اولسون
منم بوعصریده مجنون ، قالیب دیوانه آختارما
ترجمه شعر
به دردی که به درون قلبم نفوذ کرده چاره ای مجوی
همانند زخم دل من در هیچ دلی اینچنین زخمی را مجوی
به سرای قلبم آتش زده ای و خیال خاموش کردنش را نداری
برای جغد بی پناه در اینجا ویرانه دیگری را مجوی
در فراق تو انیس من ، تنها جام می است قبول کن
بگردی شهر عشقم را دگر مستانه ای را مجوی
بیا بنشین زانو به زانو ای مه من که ساقی می بریزد
ببین ، گیلاس می از جنس بلوره پیمانه شکسته ای مجوی
ملک دلم را به تو دادم بیا جانم به قربانت
با بودن چنین ماوائی دیگر کاشانه را مجوی
هنگام آمدن زلفت را پریشان کن مثل حال من
به آن شانه مزن ظالم ، دگر بر آن شانه ای مجوی
در دلت هرچه غم داری جمع کن تا مرا ببینی
سینه ی من دریای غمه به غم هایت غم خانه ای مجوی
(کیان) تمام سرّ دلش را در غزلی نوشت پایدار بماند
که منم مجنون زمانه ، دگر دیوانه ای را مجوی
به لاله نرگس مخمور گفت وقت سحر که هر که در صف باغ است صاحب هنریست بنفشه مژدهٔ نوروز میدهد ما را شکوفه را ز خزان وز مهرگان خبریست بجز رخ تو که زیب و فرش ز خون دل است بهر رخی که درین منظر است زیب و فریست جواب داد که من نیز صاحب هنرم درین صحیفه ز من نیز نقشی و اثریست میان آتشم و هیچگه نمیسوزم هماره بر سرم از جور آسمان شرریست علامت خطر است این قبای خون آلود هر آنکه در ره هستی است در ره خطریست بریخت خون من و نوبت تو نیز رسد بدست رهزن گیتی هماره نیشتریست خوش است اگر گل امروز خوش بود فردا ولی میان ز شب تا سحر گهان اگریست از آن، زمانه بما ایستادگی آموخت که تا ز پای نیفتیم، تا که پا و سریست یکی نظر به گل افکند و دیگری بگیاه ز خوب و ز شب چه منظور، هر که را نظریست نه هر نسیم که اینجاست بر تو میگذرد صبا صباست، به هر سبزه و گلش گذریست میان لاله و نرگس چه فرق، هر دو خوشند که گل بطرف چمن هر چه هست عشوهگریست تو غرق سیم و زر و من ز خون دل رنگین بفقر خلق چه خندی، تو را که سیم و زریست ز آب چشمه و باران نمیشود خاموش که آتشی که در اینجاست آتش جگریست هنر نمای نبودم بدین هنرمندی سخن حدیث دگر، کار قصه دگریست گل از بساط چمن تنگدل نخواهد رفت بدان دلیل که مهمان شامی و سحریست تو روی سخت قضا و قدر ندیدستی هنوز آنچه تو را مینماید آستریست از آن، دراز نکردم سخن درین معنی که کار زندگی لاله کار مختصریست خوش آنکه نام نکوئی بیادگار گذاشت که عمر بی ثمر نیک، عمر بی ثمریست کسیکه در طلب نام نیک رنج کشید اگر چه نام و نشانیش نیست، ناموریست پروین اعتصامی

تا دهن بسته ام از نوش لبان میبرم آزار
من اگر روزه بگیرم رطب آید سر بازار
تا بهار است دری از قفس من نگشاید
وقتی این در بگشاید که گلی نیست به گلزار
هرگز این دور گل و لاله نمی خواستم از بخت
که حریفان همه زار از من و من از همه بیزار
هر دم از سینه این خاک دلی زار بنالد
که گلی بودم و بازیچه گلچین دل آزار
گل بجوشید و گلابش همه خیس عرق شرم
که به یک خنده طفلانه چه بود آنهمه آزار
چشم نرگس نگرانست ولی داغ شقایق
چشم خونین شفق بیند و ابر مه آزار
ابر از آن بر سر گلهای چمن زار بگرید
که خزان بیند و آشفتن گلهای چمن زار
شهریارست و همین شیوه شیدایی بلبل
بگذارید بگرید بهوای گل خود زار
ای خوشا مستانه سر در پای دلبر داشتن دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن نزد شاهین محبت بی پر و بال آمدن پیش باز عشق آئین کبوتر داشتن سوختن بگداختن چون شمع و بزم افروختن تن بیاد روی جانان اندر آذر داشتن اشک را چون لعل پروردن بخوناب جگر دیده را سوداگر یاقوت احمر داشتن هر کجا نور است چون پروانه خود را باختن هر کجا نار است خود را چون سمندر داشتن آب حیوان یافتن بیرنج در ظلمات دل زان همی نوشیدن و یاد سکندر داشتن از برای سود، در دریای بی پایان علم عقل را مانند غواصان، شناور داشتن گوشوار حکمت اندر گوش جان آویختن چشم دل را با چراغ جان منور داشتن در گلستان هنر چون نخل بودن بارور عار از ناچیزی سرو و صنوبر داشتن از مس دل ساختن با دست دانش زر ناب علم و جان را کیمیا و کیمیاگر داشتن همچو مور اندر ره همت همی پا کوفتن چون مگس همواره دست شوق بر سر داشتن پروین اعتصامی
ای خوشا سودای دل از دیده پنهان داشتن مبحث تحقیق را در دفتر جان داشتن دیبهها بی کارگاه و دوک و جولا بافتن گنجها بی پاسبان و بی نگهبان داشتن بنده فرمان خود کردن همه آفاق را دیو بستن، قدرت دست سلیمان داشتن در ره ویران دل، اقلیم دانش ساختن در ره سیل قضا، بنیاد و بنیان داشتن دیده را دریا نمودن، مردمک را غوصگر اشک را مانند مروارید غلطان داشتن از تکلف دور گشتن، ساده و خوش زیستن ملک دهقانی خریدن، کار دهقان داشتن رنجبر بودن، ولی در کشتزار خویشتن وقت حاصل خرمن خود را بدامان داشتن روز را با کشت و زرع و شخم آوردن بشب شامگاهان در تنور خویشتن نان داشتن سربلندی خواستن در عین پستی، ذرهوار آرزوی صحبت خورشید رخشان داشتن پروین اعتصامی
اهی گر از ملال محبّت برانمت
دوری چنان مکن که به شیون بخوانمت
چون آه من به راه کدورت مرو که اشک
پیک شفاعتی است که از پی دوانمت
تو گوهر سرشکی و دردانهی صفا
مژگان فشانمت که به دامن نشانمت
سرو بلند من که به دادم نمیرسی
دستم اگر رسد به خدا میرسانمت
پیوند جان جدا شدنی نیست ماه من
تن نیستی که جان دهم و وا رهانمت
ماتمسرای عشق به آتش چه میکشی
فردا به خاک سوختگان میکشانمت
ماتمسرای عشق به آتش چه میکشی
فردا به خاک سوختگان میکشانمت
دست نوازشی به سر و گوش من بکش
سازی شدم که شور و نوایی بخوانمت
تو ترک آبخورد محبّت نمیکنی
اینقدر بیحقوق هم ای دل ندانمت
ای غنچهی گلی که لب از خنده بستهای
بازآ که چون صبا بهدمی بشکفانمت
یکشب به رغم صبح به زندان من بتاب
تا من به رغم شمع سر و جان فشانمت
چوپان دشت عشقم و نای غزل به لب
دارم غزال چشم سیه میچرانمت
لبخند کن معاوضه با جان شهریار
تا من به شوق این دهم و آن ستانمت
شاعر: استاد شهریار